#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_75


چند ماه بعد:

بیست روز از ماه دسامبر گذشته بود و خبری از فیلیپ نبود. رز از پنجره به برف بیرون خیره شده بود. شب گذشته برف خوبی باریده بود. به طرف اتاق دایه اش رفت. دایه مارتا روی صندلی نشسته و مشغول سنگ دوزی بر روی لباس رز بود. کنار دایه نشست و گفت: دایه؟

پیرزن نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت: نترس رز. اون بالاخره میاد.

لبخند محوی زد و گفت: کِی دایه؟ کی میاد؟ چند ماهی میشه که ندیدمش.

روی زمین نشست و سرش را روی زانوهای دایه گذاشت. مارتا موهایش را نوازش کرد و گفت: عشق چیز عجیبیه. من هرگز نتونستم عشق رو با تمام بدنم حس کنم. ولی باید چیز پیچیده ای باشه.

رز سرش را بالا گرفت و گفت: چرا شما هیچ وقت ازدواج نکردین؟

مارتا نفس عمیقی کشید و گفت: نمی دونم.

سپس خندید و گفت: شاید هیچ کس حاضر نبوده با دختر بد عُنقی مثل من ازدواج کنه.

رز نیز خندید و گفت: به نظر من شما هیچ وقت بداخلاق نبودین.

صداش را آهسته کرد و گفت: من شما رو به اندازه مادرم دوست دارم دایه.

romangram.com | @romangraam