#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_74
_: خیلی خب برو دیگه.
بعد از رفتن مرد، به طرف پنجره رفت. با باز کردن پنجره سوز سردی به صورتش خورد. نگاهی به آسمان کرد. سرخ و خونین بود. آهسته زمزمه کرد: امشب مطمئنا برف میاد. خدا کنه زود نامه را به دست تیانا برسونه.
سپس پنجره را بست و به طرف میزش رفت. نامه های تیانا را از پاکت بیرون آورد. روبان قرمز دورش را باز کرد و برای صدمین بار نامه را با عشق خواند.
مأیوس وار نگاهش را به زمین دوخت و آهسته گفت: نمی دونی کجا رفته بود؟
جورج با درماندگی گفت: نه نمی دونم بانو. زمانی که به قصر رسیدم ،خواستم شاهزاده را ببینم. گفتم که نامه ای از طرف بانو رز آوردم. سربازی که اونجا بود، بهم گفت که شاهزاده نیستن و به مسافرت رفتن. منم نامه رو بهش دادم و گفتم زمانی که ایشون برگشت به دستشون برسونین.
آرام گفت: پس چرا جواب منو نمیده؟
_: من نمی دونم سرورم. مطمئن باشین که من نامه رو رسوندم.
به چشمان جورج نگاه کرد. صداقت را در نی نی چشمانش می دید. ولی دلیل عدم
پاسخ را از طرف فیلیپ نمی فهمید.
romangram.com | @romangraam