#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_73
نفس عمیقی کشید و گفت: بازم میگم اگه خبری شد، حتما بهتون میگم.
رز آهی کشید و گفت: باشه. من منتظرم.
_: برید داخل. هوا خیلی سرده.
دستانش را درهم قفل کرد و غمگین به اتاقش برگشت. خود را روی تخت انداخت و گریست. باورش نمیشد که فیلیپ بعد از گذشت دوماه هنوز نامه ای به او ننوشته. اواخر ماه نوامبر بود و هنوز نامه ای از طرف فیلیپ برایش نرسیده بود. با خود نجوا کرد: یعنی اینقدر سرش شلوغه که نتونسته برام یه نامه بنویسه؟
نامه را تا کرد و داخل پاکت گذاشت. به دست مرد داد و گفت: اسمت چیه؟
_: قربان من باب هستم.
_: خب باب. این نامه ای که بهت میدم را باید به دست خانم….
باب تند و سریع گفت: میدونم قربان باید به دست خانم رز برسونم.
فیلیپ کلافه سرش را تکان داد. این چهارمین نفری بود که فکر می کرد باید نامه را به دست رز برساند. فیلیپ تقریبا فریاد زد: نه احمق. تو باید این نامه را به دست خانم تیانا برسونی. فهمیدی؟ تی یا نا.
مرد با ترس گفت: ب…بله. متوجه شدم. خ… خانم تیانا. بله الساعه می رسونم.
romangram.com | @romangraam