#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_68
سرش را تکان داد. آرام گفت: هرگز نمی تونم این کارو بکنم. این کار آخر بی شرمیه. حتی حیوانات هم این کارو نمی کنن. من چطور می تونم رز…..
فردی آرام به در زد. افکارش به هم ریخت. با فکر این که تیانا باشد، سریع بلند شد و خودش در را باز کرد. اما با دیدن پیتر، قصر آرزوهایش ویران شد. بر سر جای قبلی اش نشست و گفت: چیزی میخوای؟
پیتر جلو آمد و روی تخت نشست. آهسته گفت: دو روزه که خودتو توی اتاق حبس کردی. معلومه چی میخوای یا چیکار می کنی؟
آهسته گفت: به تو مربوط نیست.
_: آره همیشه همینو بهم میگی. پیتر خفه شو. پیتر به تو مربوط نیست. پس من برای چی باهات دوستم؟
_: خیلی دیوونه ای که وقتی میدونی بهت توهین می کنم دوباره میای پیشم.
_: آره من دیوونه ام. اینم یکی دیگه از القاب من. پیترِ دیوونه.
فیلیپ عصبی داد زد: گُم شو بیرون پیتر. از اینجا دور شو.
پیتر نگاهش را از رگ های متورم فیلیپ گرفت. دندان هایش را به هم سایید و از اتاق بیرون رفت.
دو روز دیگر گذشت. نه فیلیپ از اتاق بیرون رفته بود و نه کسی جرئت ورود به اتاقش را داشت. پیتر همه را از اتاقش دور می کرد و برای پادشاه بهانه های مختلف می آورد. هر روز غذایش را پشت در می گذاشت و فیلیپ مقداری از آن را می خورد. بالاخره تصمیمش را گرفت. در آینه به چهره شکسته و موهای ژولیده اش نگریست. دیگر نمی توانست بدون تیانا زندگی کند.
romangram.com | @romangraam