#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_64
کنار رودخانه قدم می زدند تا به جای مورد نظر تیانا رسیدند. یک آلاچیق که از سنگ های مرمر درست شده بود. فیلیپ را به دنبال خود کشاند و به داخل رفت. یک آلاچیق به شکل شش ضلعی که با شش ستون در هر ظلع بنا شده بود. دور ستون ها گل های صورتی رنگی پیچ خورده و به بالا رفته بودند.
تیانا چرخی زد و گفت: چطوره؟ از اینجا خوشت میاد؟
فیلیپ مات و مبهوت به اطراف خیره شده بود. مقطع گفت: تا… حالا… همچین… جای…. زیبایی رو…. ندیده…. بودم.
تیانا خودش را در آغوش فیلیپ انداخت و گفت: اینجا مال منه ، یعنی به اسم منه. به غیر از منم کسی حق نداره پاشو اینجا بذاره.
فیلیپ موهای او را نوازش کرد و چیزی نگفت.
تیانا با چشمانی که سعی می کرد مظلوم جلوه دهد، به فیلیپ نگریست و گفت: خیلی دوست دارم فیلیپ. اونقدری که براش هیچ مرزی وجود نداره.
فیلیپ او را تنگ در آغوش گرفت و منم دوست دارم تیانا.
سپس بو*سه ای به گونه اش زد. اما ناگهان چهره رز در جلوی چشمانش نقش بست. خواست خود را از تیانا جدا کند اما، تیانا بیشتر خودش را به فیلیپ چسباند. او نیز بو*سه ای به صورت فیلیپ زد و گفت: منو از خودت جدا نکن فیلیپ. من بدون تو می میرم.
روی صندلی نشستند. تیانا همچنان در آغوش فیلیپ بود. فیلیپ بو*سه کوتاهی به روی موهای تیانا زد. هردو ساکت و در دنیای دیگری بودند. تیانا در فکر بود که اوایل فقط برای تسلای قلبش می خواست فیلیپ را از رز جدا کند ولی گمان می کرد که به راستی عاشق فیلیپ شده. در فکر بود که هرجور شده با فیلیپ ازدواج کند.
فیلیپ در فکر رز بود. در فکر این که رز نامزدش است ولی گمان میکند که دل به تیانا داده است. از طرفی تیانا ،خواهر همسر استیون است. در دل ناله کرد که اگر با تیانا ازدواج کنم چه بر سر کشورش خواهد آمد.به طور ناگهانی تصمیمش را گرفت. تیانا را از خود جدا کرد. سینه اش را صاف کرد و گفت: خانم تیانا ،آیا خواستگاری من را قبول می کنید؟
romangram.com | @romangraam