#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_63
همانطور که به کارش ادامه می داد، گفت: برای این که صدای خش خش برگ هارو دوست دارم.
فیلیپ دستش را به طرف تیانا دراز کرد و او محکم دستش را گرفت. فیلیپ فشار خفیفی به دست تیانا وارد کرد.
_: عصر قشنگیه.
سرش را بالا آورد و به فیلیپ نگاه کرد. لبخندی زد و گفت: به نظرم پاییز توی کشور من قشنگ تر از هرجای دیگه ست.
فیلیپ با تعجب پرسید: چرا؟ چه فرقی داره؟
_: اگه فرق نداشت تو نمی گفتی عصر قشنگیه. درضمن من یه جایی رو میشناسم که اگه ببینی نظرت با من یکی میشه.
_: مشتاقم هرچه زودتر اونجا رو ببینم.
_: همین الآن میریم.
به انتهای باغ که رسیدند، تیانا ایستاد و گفت: خوب چشمات رو باز کن. همین جاست.
فیلیپ آهسته جلو رفت و خوب به اطراف نگاه کرد. درختان بلند قامتی در جلویش قد علم کرده بودند. شاخه ها را کنار زد و جلو رفت. با دیدن چیزی که در جلویش بود، به وجد آمد. یک رودخانه خروشان در جریان بود. اطراف رودخانه پر از درخت و گل بود. ماهیانی که از رودخانه بیرون می آمدند و با یک جهش دوباره به بستر خود برمی گشتند. تیانا دست او را گرفت و گفت: بیا بریم که یه جای خوب سراغ دارم.
romangram.com | @romangraam