#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_60


لبخند فاتحی زد و گفت: منم همین نظر رو دارم.

فنجان قهوه را جلوی فیلیپ گذاشت و گفت: نوش جان.

انگشتش را روی لبه فنجان می کشید. می خواست از علاقه اش به تیانا بگوید ولی باز هم نمی دانست که کار درست را انجام می دهد یا نه. به مایع قهوه ای رنگ داخل فنجان نگریست. اما به جای تصویر خودش ،تصویر مظلوم رز در آن نقش بست.

با سرعت سرش را عقب گرفت. تیانا با تعجب گفت: چیزی شده؟ چیزی داخل فنجونه؟ صد بار به این خدمتکارا گفتم ظرف ها رو خوب بشورید. اصلا نمیگن با کی….

حرفش را قطع کرد و گفت: چیزی نیست.

با لکنت گفت: پس… چی… ش…

بازهم سخنش را نیمه کاره گذاشت و گفت: گفتم که چیزی نبود.

_: مطمئن؟

سرش را تکان داد. تیانا برای عوض کردن آن جو خفقان آمیز گفت: نمیخوای بریم گردش یا این که جاهای دیدنی رو بهت نشون بدم؟

لبخند تصنعی زد و گفت: چرا میریم. بعد از این قهوه می ریم.

romangram.com | @romangraam