#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_59


بعد از پایان مراسم، تیانا خود را به فیلیپ نزدیک کرد و گفت: دوست داری یه کم قدم بزنیم؟

فیلیپ سرش را تکان داد و گفت: بدم نمیاد.

_: پس پاشو بریم.

از در اصلی قصر بیرون رفتند. تیانا شنل اش را بیشتر به خود فشرد. سوز سردی به بدن فیلیپ نشست.

_: فکر نمی کردم کشورت این قدر سرد باشه.

_: سه سالی میشه که بارندگی توی کشور ما خوب بوده. به لطف آسمون سال پربرکتی داشتیم.

سرش را بالا گرفت تا آسمان را ببیند. فیلیپ نیز به اطاعت از او سرش را به طرف آسمان گرفت. ابرهای تیره در آسمان دیده می شدند و باریکه ای از نور مهتاب دل آسمان را شکافته بود.

_: امشب باید شب قشنگی باشه.

تیانا ایستاد. به چشمان قهوه ای فیلیپ که حالا شیطنتی در آن وجود داشت، نگریست. آهسته گفت: چطور؟

دستانش را روی زانوانش گذاشت و کمی خم شد. حالا درست هم قد شده بودند. آهسته گفت: چون امشب اینجا کنار تو ام.

romangram.com | @romangraam