#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_58
_: متشکرم.
همان طور که حدس میزد بود. شبیه به اتاق های کاخ خودشان. روی تخت دراز کشید. سفر سخت و طاقت فرسایی داشت. مخصوصا در این سرما ،مسافرت سخت خواهد بود. آنقدر خسته بود که خیلی راحت به خواب رفت.
در آینه به خود نگاه کرد. لباس آبی نفتی با کمربند زیتونی ،شلوار زیتونی و چکمه های بلند به رنگ آبی تیره پوشیده بود. دستی به موهای نیمه بلندش کشید. لبخند غرورآمیزی زد و از در خارج شد.
خانواده پادشاه و درباریان در سالن اصلی جمع بودند. شیپورچی ورود او را اعلام کرد: اعلا حضرت ،پرنس فیلیپ.
همه به افتخار ورود او کف زدند. آرام و استوار مانند یک شاهزاده قدم برمی داشت. جلو رفت و در کنار تیانا نشست. تام شروع به سخن گفتن کرد. تیانا آهسته گفت: لباس زیبایی پوشیدی.
لبخندی زد و گفت: خوشت اومده؟
_: آره. تو رو خیلی بیشتر از قبل زیبا کرده. درست مثل پرنس های واقعی شدی.
_: یعنی قبلا واقعی نبودم؟
_: بودی ولی، الان بیشتر شدی.
فیلیپ آهسته گفت آهان و چشم به پادشاه دوخت.
romangram.com | @romangraam