#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_6
رز جلوی اسب و فیلیپ پشت سرش نشسته بود. فیلیپ آهسته می راند. گویا می خواست لحظه ها را طولانی تر کند. سکوت سنگینی ایجاد شده بود. ماه از لابه لای درختان به صورتشان می تابید. نسیم سردی وزید. موهای رز در باد به پرواز درآمده بودند. عطر موهای رز، بینی فیلیپ را قلقلک می داد. عطر موهایش را با تمام وجود استشمام کرد. رز چرخید. حالا فیلیپ می توانست نیمه صورت رز را زیر نور ماه ببیند. فیلیپ که احساساتش تحریک شده بود، بوسه کوتاهی به روی گونه رز زد. رز با خجالت نگاهش کرد. فیلیپ سرش را بالا گرفت و با تاخت به سمت قصر رفت.
جلوی در ورودی قصر ایستاد. رز را از اسب پایین آورد. تا پایش به زمین رسید، دوان دوان به طرف اتاقش رفت. دیگر ماندن را جایز نمی دانست. هر لحظه تپش قلبش بالاتر می رفت. دیگر نمی توانست حتی یک لحظه هم به چشمان فیلیپ نگاه کند.
بار دیگر جعبه مخمل را باز کرد. یاقوت زرد حالا در گردنبند و گوشواره ای جا خوش کرده بود. به نظرش این یاقوت فقط در گردن رز زیبا بود.
با جواب رز، در را باز کرد و داخل شد. رز روی تخت نشسته بود. با دیدن فیلیپ از جا بلند شد. فیلیپ در را بست و جلوتر رفت. دست رز را گرفت و هر دو بر روی تخت نشستند. جعبه را بین ساتن قرمز پنهان کرده بود. رز با چشمانش می پرسید که این چه چیزی است؟ فیلیپ گفت: نمیخوای از دستم بگیری؟
ساتن را باز کرد. جعبه مخملی ای داخل ساتن دستمال قرار داشت. آن را باز کرد. از چیزی که می دید، متعجب شده بود. باورش نمی شد که این همان سنگ قیمتی باشد. سه حلقه به صورت متوالی قرار داشتند. داخل هر حلقه قطعه ای از یاقوت زرد تعبیه شده بود. گردنبند و گوشواره درست به شکل هم بودند. به چشمان فیلیپ نگریست و گفت: خیلی قشنگه فیلیپ. این نظر خودت بود؟
_: آره. اجازه میدی خودم به گردنت بندازم؟
گردنبند را به طرفش گرفت. فیلیپ از دستش گرفت و رز چرخید. قفل زنجیر را بست. بوسه نرمی به گردن رز زد. رعشه ای به تن رز نشست. فیلیپ دستش را زیر چانه رز گذاشت و او را به طرف خود چرخاند. رز سرش را زیر انداخته بود. فیلیپ گفت: از من می ترسی یا خجالت می کشی؟
رز چیزی نگفت. فیلیپ گفت: خیلی خب، بچرخ تا گوشواره ها رو هم به گوشِت کنم.
رز چرخید و مثل چند دقیقه قبل نشست. فیلیپ گوشواره های رز را از گوشش بیرون آورد و گفت: دیگه به اینا نیازی نداری.
گوشواره ها را کف دست رز گذاشت و گوشواره های جدید را به گوش رز کرد. به نظرش چقدر رنگ یاقوت به چشمان میشی اش که گاهی وقت ها عسلی دیده می شد، می آمد. از جا بلند شد. جلوی پای رز زانو زد و گفت: اوه پرنسس خیلی زیبا شدی.
romangram.com | @romangraam