#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_5


وارد جنگل شدند. درختان تنومند، سربه فلک کشیده بودند. آفتاب درحال غروب بود. فیلیپ ایستاد. رز را بغل کرد و بر روی زمین گذاشت. اسب را به یکی از درختان بست.

دست در دست هم قدم برمی داشتند. چند متری بیشتر نرفته بودند که رز گفت: برگردیم فیلیپ.

فیلیپ با تعجب گفت: چرا؟ جنگل رو دوست نداری؟

_: چرا دوست دارم ولی…. ولی جنگل رو توی شب دوست ندارم. یه جورایی ازش می ترسم.

_: ترس؟ تا با منی نباید ترس داشته باشی. من از مارشال کشورم هم قوی ترم. اسمش سرداره ولی من اون رو توی جنگ شکست دادم.

_: واقعا؟

_: آره. پس تا زمانی که با من هستی نباید بترسی.

زیر درختی ،روی سبزه ها نشستند. بر روی تنه درخت خزه بسته بود. پرتوی کم فروغی از خورشید، لابه لای درختان هویدا بود. فیلیپ روی زمین نمنوک دراز کشید. سرش را روی پای رز گذاشت. چشمانش را بست. رز دستش را لابه لای موهای فیلیپ فرو می برد. حس خوشایندی به فیلیپ دست داده بود. تا به حال کسی با او این رفتار را نداشت. او فقط در میادین جنگ بود و بس. خورشید کاملا غروب کرده بود که فیلیپ گفت: بهتره برگردیم.

هر دو از جا بلند شدند. رز زودتر قدم برداشت. فیلیپ راه رفتن رز را نظاره می کرد. گام هایش را بلند برداشت تا به رز رسید. حالا رز کاملا در آغوش فیلیپ بود. نفس در سینه اش حبس شده بود. اعضای بدنش یارای تکان خوردن نداشتند. در دل خدا را شکر کرد که حداقل چشم در چشم فیلیپ نیست. فیلیپ با صدای آهسته ای گفت: دوستت دارم رز.

رز به سختی آب دهانش را قورت داد. گویا قدرت تکلم را از دست داده بود. نمی دانست که باید چه بگوید یا این که چه واکنشی را نشان دهد. حلقه دستان فیلیپ تنگ و تنگ تر شد. دست رز را گرفت و گفت: بیا بریم رز.

romangram.com | @romangraam