#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_4


بعد از سفارشات لازمی که به سنگ تراش داد ،از مغازه بیرون آمد و به طرف قصر رفت. پادشاه و مارشال دیوید درحال گفتگو بودند. کریستوفر با دیدن فیلیپ لبخندی زد. فیلیپ جلو رفت و گفت: سرورم، اگه اجازه بدید می خوام با رز برم بیرون تا کمی قدم بزنیم.

پادشاه سرش را به نشانه تائید تکان داد و گفت: بله ،می تونید باهم برید.

_: متشکرم سرورم.

اِدی که مسئول اصطبل بود، اسب هردو نجیب زاده را بیرون آورد. رز می خواست بر روی اسبش بنشیند ولی فیلیپ گفت: اگه اجازه بدی من کمکت کنم.

رز به لبخندی بسنده کرد. فیلیپ با دستان قدرتمندش کمر باریک رز را گرفت و با یک حرکت بر روی اسب نشاند. افسار اسب را گرفت و روانه جنگل شد. لحظه ای برگشت و به رز نگاه کرد. چهره اش را از نظر گذراند. پوست سفید، چشمان میشی و درخشان ، لب های قلوه ای ، بینی قلمی و در آخر موهایش که به رنگ قهوه ای روشن بود. همان طور که آهسته به طرف جنگل می رفت، گفت: رز؟

_: بله.

_: تو از این ازدواج راضی هستی؟

رز بدون لحظه ای درنگ پاسخ داد: آره تو چی؟

فیلیپ خنده ای کرد. شاید از نظرش رز هنوز هم بچه بود. خب او سنی هم نداشت. رز فقط یک دختربچه 16 ساله بود و فیلیپ یک پسر 20 ساله. رز که هنوز پاسخ سوالش را دریافت نکرده بود، گفت: نگفتی فیلیپ. تو از این ازدواج راضی ای؟

_: آره ، تو دختری هستی که هر پسری آرزوشه باهات ازدواج کنه.

romangram.com | @romangraam