#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_51


_: به نظرم باید مراقب باشی. چشمای زیباش می تونه حیله گر هم باشه.

فیلیپ با صدای بلندی گفت: خفه شو پیتر.

پیتر از جا بلند شد و گفت: باشه من خفه میشم ولی یادت باشه که بهت اخطار دادم. عشق و عاشقی تو با تیانا یعنی جنگ با پادشاه کریستوفر.

پیتر رفت و فیلیپ را با کوهی از غم جا گذاشت.

دستی به لباسش کشید و آهسته به در زد. صدای ملکه را شنید: بیا داخل.

وارد اتاق شد. ملکه با دست به صندلی اشاره کرد. روی آن نشست و منتظر ماند. بالاخره لب باز کرد و گفت: چی شده فیلیپ؟ چند وقتیه که فکر می کنم حال خوبی نداری. اتفاقی افتاده؟

_: نه مادر. حالم خوبه.

کنارش نشست. دستی به موهایش کشید و گفت: کاش همیشه فیلیپ کوچولو بودی تا من غصه ای نداشتم.

آهی کشید و ادامه داد: میدونی فیلیپ من مادرم. بچه خودم رو خوب می فهمم. من می فهمم که تو ناراحتی. من می فهمم که عاشقی.

ناگهان فیلیپ سرش را بالا آورد. نگاهش را در نگاه جولیا دوخت. با لکنت گفت: م… من… عا…. عاشق…. نشدم.

romangram.com | @romangraam