#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_48


لبخند معناداری زد. تیانا روبه فیلیپ گفت: از شما هم ممنون. خدانگهدار.

فیلیپ: سفر بخیر. مواظب خودت باش.

تیانا برگشت. درچشمان فیلیپ نگریست و آهسته و گفت: تو هم همین طور.

چند بار طول و عرض اتاق را طی نمود. نمی توانست اعصاب و روانش را کنترل کند. اینقدر که به فکر تیانا بود، به فکر رز نبود. دستانش را با عصبانیت داخل موهایش فرو برد. سرش را محکم گرفت و فریاد زد: چیکار کنم؟

پیتر، پسر نخست وزیر سراسیمه در را باز کرد. با دیدن فیلیپ در آن وضعیت

تعجب کرد و گفت: چی شده فیلیپ؟

فیلیپ با دیدن پیتر لبخند محزونی زد و گفت: اوه پیتر تویی؟ حالم بده ، یه کاری برام بکن.

پیتر از در خارج شد و با صدای بلندی گفت: ژانِت ، ژانت؟

صدای زنی آمد: بله آقا؟

_: سریع برای شاهزاده نوشیدنی بیارین.

romangram.com | @romangraam