#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_46
فیلیپ نگاهش را از ماه برگرفت. به صورت تیانا نگاه کرد. جز به جز اجزای صورتش را کاوید و در آخر بوسه ای کوتاه به روی صورتش نهاد. تیانا که منتظر حرکتی از طرف فیلیپ بود، او راهمراهی کرد.
“فصل سه”
حس عجیبی در وجودش رخنه کرده بود. خودش هم نمی دانست که این حس چه چیزی است. عشق یا…. سرش را پیاپی تکان داد. با خود زمزمه کرد: این کار من یعنی خیانت. من دارم به رز خیانت می کنم. رز نامزد منه. چطور می تونم بهش خیانت کنم؟ شیطان درونش می گفت: رز که اینجا نیست تا تو و خیانتت رو ببینه. نقد رو وِل نکن و نسیه را بچسب. تیانا خودش هم بدش نمیاد. اگه ناراحت بود، ازت دوری می کرد نه این که بهت بچسبه. آهسته نجوا کرد: آره همینه. رز که اینجا نیست. درضمن تیانا که غریبه نیست. از سه شب پیش که تیانا رو توی مهمونی دیدم یه جورایی خاطر خواهش شدم. نمی دونم چیکار کنم. با کی درددل کنم. یعنی می تونم به پیتِر اعتماد کنم و باهاش حرف بزم؟ یا نه شاید بهتر باشه با خود تیانا حرف بزنم.
خودش را سرزنش کرد و گفت: احمق! میخوای به تیانا چی بگی؟ این که من یه حسی نسبت بهت پیدا کردم؟ اونم با کفشش میزنه تو سرت و میگه برو بمیر.
دوباره سرش را تکان داد و گفت: نه اون این کارو نمیکنه. اَه اصلا نمیدونم. فقط میدونم که دارم دیوونه میشم.
دوباره اسمش را صدا زد. مغموم و گرفته سرش را چرخاند. تیانا لبخند محزونی زد و گفت: اصلا رسم مهمون نوازی بلد نیستی. من دارم میرم ولی تو حتی حاضر نیستی برای بدرقه من بیای.
فیلیپ جلو آمد. دستانش را روی شانه های تیانا گذاشت و گفت: فکر کن رسم بدرقه کردن ما اینجوریه.
_: نه نمی تونم اینجوری فکر کنم. تو اگه یه روز به کشور من بیای بهترین پیشواز و بدرقه رو خواهی دید.
نگاهش به چشمان افسونگر تیانا افتاد. در دلش آشوب به پا شد. ناگاه به یاد رز افتاد. چقدر چشمان رز معصوم و درخشان ولی چشمان تیانا وسوسه انگیز است. چیزی در چشمانش داشت که فیلیپ آن را دوست داشت.
romangram.com | @romangraam