#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_45


_: خیلی متفاوت شدی. باورم نمیشه که تو تیانا هستی.

دست فیلیپ را گرفت و او را به طرف بالکن برد. مهتاب، از پس ابرها نمایان شد. فیلیپ دستش را دور گردن تیانا حلقه کرد و گفت: تو مثل این ماه، یهو پیدات شد.

_: این خوبه یا بد؟

فیلیپ آهی کشید و گفت: نمی دونم.

_: راستی، تو چرا لباس جادوگرا رو پوشیدی؟

_: چون می خواستم یه چیز خاص بپوشم.

خدمتکار سینی را جلوی تیانا و فیلیپ گرفت. هردو برداشتند و پس از رفتن او ،تیانا گفت: به نظرم تو هم لباس خودت رو پوشیدی. تو یه جادوگری. یه جادوگری که تونسته دل من رو بِبره.

لحظه ای مکث کرد و گفت: خوشحالم فیلیپ ،خیلی خوشحالم.

فیلیپ جرعه ای نوشید و گفت: از چی؟

_: از این که کنارتم ، خیلی راضی ام.

romangram.com | @romangraam