#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_44
آهسته خندید ولی بازهم چیزی نگفت.
فیلیپ آهی کشید و گفت: امشب دنبال یه فرد به خصوص می گردم. نمی دونم می تونم پیداش کنم یا نه.
بازهم جوابی جز سکوت عایدش نشد. این بار کلافه گفت: خسته شدم دختر. چرا هیچی نمیگی.
به نی نی چشمان دختر نگریست. آبی و وسوسه انگیز بود. آهسته گفت: تو…. تو…. تیانا… نیستی؟
تیانا آرام نقاب را برداشت. فیلیپ از حرکت ایستاد. با دیدن تیانا در آن مختصر آرایش تعجب کرد. مات و مبهوت به او می نگریست. تیانا ریز خندید و گفت: پرنسس چطوره؟
با لکنت گفت: ت… تیانا… خودتی؟
بازهم خندید و گفت: چرا تعجب کردی؟ من لباس خودم رو پوشیدم. لباس یک پرنسس رو.
_: ولی این لباس….
_: ولی این لباس چی؟
مکثی کرد و با ناز ادامه داد: خیلی خوشگل شدم؟
romangram.com | @romangraam