#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_41


جولیا خندید و گفت: ممنونم. تو پسر خوبی هستی.

کریستوفر چیزی نگفت و همراه پدرش به طرف قصر رفت. چیزی داخل قلب جولیا جوانه زده بود. چیزی به نام عشق. اما جولیا هرگز نتوانست به کریستوفر بفهماند که چقدر او را دوست دارد. کریستوفر اما دلباخته ماری، دختر وزیر اعظم شده بود وسرانجام با او ازدواج کرد. جوانه داخل قلب جولیا، رشده نکرده، خشکید. او کینه کریستوفر را به دل گرفت. از همان سن 17 سالگی تخم کینه و نفرت را در قلبش کاشت. او می خواست هرطور شده از کریستوفر انتقام بگیرد.

چشمانش را روی هم نهاد. هر زمان که به گذشته فکر می کرد، شقیشه اش تیر می کشید و چشمانش سیاهی می رفت. روی صندلی نشست و آهی سوزناک از ته دل کشید.آرتور تک سرفه ای کرد و باصدای بلند روبه درباریان گفت: دختر پادشاه تام چند روزه که مهمان ماست و ما نتوانستیم براش یک جشن بگیریم. پس من، به عنوان پادشاه اعلام می کنم که فردا شب جشن بالماسکه در تالار اصلی برگزار خواهد شد. دعوتنامه برای کسانی که دعوت شده اند فرستاده خواهد شد.

ندیمه کارت دعوت را به تیانا داد. لبخند عریضی زد و گفت: عالیه. یک پوئن مثبت برای من. مطمئنم که این کار ملکه ست.

به طرف کمدش رفت. لباس هایی که با خود آورده بود را در این چند روز پوشیده بود. تصمیم گرفته به بازار برود تا لباسی مناسب پیدا کند. این جشن یک جشن معمولی نبود و او باید یک لباس مبدل و نقاب می خرید. پس با ندیمه اش از قصر خارج شد.

به کمک ندیمه اش، لباسی که از بازار اشرافیان خریده بود را پوشید. یک پیراهن آستین حلقه ای ،به رنگ آبی که کمربند پهن و زیبایی پر از مروارید داشت. دامن پرچین و پف دار آبی رنگش که با ظرافت خاصی دوخته شده بود. پس از آن یک شنل بلند به رنگ طلایی، با آستین های کلوش که سرآستین هایش به زیبایی حاشیه دوزی شده بود. یک نقاب براق و طلایی، همرنگ موها وشنل به صورت زد. چشمان آبی اش از پشت نقاب خوب خودشان را نشان می دادند. موهایش را به کمک آرایشگر بالای سرش بسته بود. نگاه خریدارانه ای به خود انداخت. ریز خندید و گفت: چطور شدم اِمیلی؟

امیلی تعظیم کرد و گفت: مثل همیشه عالی هستید سرورم.

تیانا صاف ایستاد و با غرور گفت: میدونم. من همیشه بهترینم.

سپس آهسته نجوا کرد: امشب کار فیلیپ تمومه.

و بعد بلند بلند خندید.

romangram.com | @romangraam