#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_40


_: برای این که کریسمس امسال عروسی فیلیپ و رزِ. ما باید تو این 4 ماه کاری کنیم که رز از چشم فیلیپ بیوفته. همچنین تو باید خودت رو به فیلیپ برسونی.

_: برسونم؟ یعنی چی؟

_: یعنی باید جای رز رو بگیری. یعنی باید تو قلب فیلیپ رخنه کنی.

دستان مشت شده اش را کنار پاهایش قرار داد. نگاهی به تارهای سپید موهایش انداخت. زیرلب آهسته زمزمه کرد: کریستوفر.

ناگهان در آینه به جای خودش دخترک 17 ساله ای را دید. خاطرات او را به عقب می راندند. جلوی آینه ایستاده بود. پادشاه فِرِدریک به همراه پسرش، کریستوفر به دیدن آنها می آمدند. پدر جولیا ، وزیر مالی پادشاه ، در بستر بیماری افتاده بود. جولیا در را باز کرد. با دیدن ابهت فردریک ناخوداگاه ترسید. اما چشمش که به کریستوفر افتاد، لبخند زد. فردریک گفت: جولیا، پدرت کجاست؟

جولیا به زحمت گفت: توی اتاقشون هستن.

بعد از چند دقیقه ای فردریک گفت: امیدوارم که هرچه سریع بهبود پیدا کنی و برگردی سرکارت مَتی.

متی سرفه ای کرد و گفت: منم امیدورام سرورم. ببخشید که باعث مزاحمت شما هم شدم.

_: این چه حرفیه. تو وزیر دربار ما هستی. برات آرزوی سلامتی دارم.

فردریک از در خارج شد. کریستوفر برگشت. درچشمان تیره جولیا خیره شد و گفت: مواظب خودت باش جولی. امیدوارم پدرت هرچی زودتر خوب بشه.

romangram.com | @romangraam