#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_39
بغضش را فرو برد و ادامه داد: در باز بود. آهسته رفتم تو. چیزی نگفتم. می خواستم سورپریزش کنم. رفتم طبقه بالا که اتاق الکس اونجا بود. در رو یک ضرب باز کردم. اما چیزی که می دیدم رو نمی تونم توصیف کنم.
اجازه باریدن را به چشمانش داد. بعد از دوسال اشک هایش بی محابا روی صورت مهتابی اش می ریختند.
_: الکس…. وسط اتاق ایستاده بود. یه دختر ناز هم توی بغلش بود. با دیدنم هردو مثل من جا خوردند. الکس دختره رو پس زد و گفت: برات توضیح میدم تیانا. گفتم خب بده ، می شنوم. روبه دختره گفت: برو ویکتوریا، بعدا باهم حرف می زنیم. دختره سربه زیر از اتاق خارج شد. چهره اش هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه. موهای کوتاه و بلوند ،بینی قلمی ، لب های قلوه ای. همه چی تموم بود. ولی زیباتر از من نبود.
فریاد زد: به خدا خوشگل تر از من نبود.
ملکه کنارش نشست. دستی به موهایش کشید و گفت: دیگه نمیخواد ادامه بدی. اشک هایش را پاک کرد و گفت: نه ، بذارین بگم تا دلم آروم بشه.
نفسی تازه کرد و گفت: الکس بهم گفت که دختر عموشه و تازه به این شهر اومده. منم که کم سن بودم و ساده. باور کردم و چیزی نگفتم. یک ماه از اون ماجرا گذشت. بازم به دیدنم می اومد و بازم هدیه می آورد. شب قبل از عروسی رو خوب یادمه. یه چیزایی می گفت. ولی من اونقدر عاشق بودم که معنی هیچ کدوم رو نمی فهمیدم. فکر می کردم همه حرفاش عاشقانه ست. بهم می گفت منو ببخش. من لایق تو نیستم. ولی من احمق نمی فهمیدم.روز عروسی توی کلیسا هرچی منتظر موندم ،نیومد. صدای پچ پچ همه می اومد. یکی می گفت فرار کرده. اون یکی می گفت مطمئنا برنمی گرده. ولی حرف یکی از مهمونا خنجر به قلبم زد. اون گفت مطمئنم با ویکتوریاست. پدر الکس که وزیر الیور بود به کلیسا اومد. نامه ای به دستم داد. نامه به خط الکس بود. نوشته بود: تیانای عزیز. من لایق تو نبودم و نیستم. من با ویکتوریا از این کشور رفتم. امیدوارم با یکی از بهترین ها ازدواج کنی. منو ببخش، الکس.
سرش را روی پایش گذاشت و با صدای بلند گریست.
جلوی آینه ایستاد. صحبت های چند دقیقه پیش به خاطرش آمد.
جولیا: 10 روز از اومدن تو گذشته. 4 ماه به کریسمس مونده و این یعنی ما فقط 4 ماه فرصت داریم.
_: چرا 4 ماه سرورم؟
romangram.com | @romangraam