#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_36


_: نشنیدی؟ گفتم بچرخ.

تیانا آهسته به دور خودش چرخید. ملکه ریز خندید و گفت: سلیقه ات عالیه تیانا. خیلی از این لباس خوشم اومده. رنگ این پارچه با رنگ موهات هارمونی قشنگی رو به وجود آورده.

به طرف پسرش چرخید و گفت: خب من دیگه میرم.

همانطور که لبخند به لب داشت، از در خارج شد. فیلیپ دستش را داخل موهایش فرو برد و گفت: این چه وضعشه تیانا؟ تو نباید در بزنی؟

پوفی کرد و ادامه داد: اصلا برای چی با این لباس اومدی توی اتاق من؟

تیانا بغض کرد و گفت: من… میخواستم… تو… اولین نفری….

فیلیپ درحالیکه سعی می کرد آرام باشد، گفت: من اولین نفر باشم که چی؟ چرا باید نظر من برات مهم باشه؟ هان؟

تیانا اشک گوشه چشمش را زدود و گفت: متاسفم. متاسفم نه برای تو. برای خودم که اینقدر خامم. که اینقدر ساده ام. چرا من فکر کردم با دیدن لباس من خوشحال میشی؟ چرا فکر کردم باید اولین نفر باشی درحالیکه هیچ احساسی نداری. تو یه سنگدلی فیلیپ. یه سنگدل به تمام معنا.

هق هقش اوج گرفته بود.

_: من همین امروز از اینجا میرم. دیگه… نمیخوام ببینمت فیلیپ. هرگز.

romangram.com | @romangraam