#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_35
_: موهات به دماغم میخوره، قلقلکم میشه.
تیانا با غمزه خندید و گفت: پس اگه. این طوریه اشکال نداره.
فیلیپ دهانه اسب را کشید و چرخید. تیانا گفت: همین؟ برمی گردیم؟
فیلیپ خیلی جدی گفت: آره. خیلی کار دارم. باید برگردیم.
تیانا چیزی نگفت. اما خیلی از دست فیلیپ دلخور بود.
با شتاب به طرف اتاقش رفت. مثل سرعت باد لباس هایش را از تن کَند. جلوی آینه ایستاد و لباسش را جلوی خود گرفت. چقدر رنگ طلایی به موهایش می آمد. لباس را پوشید. چرخی زد. با چرخش او ،لباس پف کرد. خوشش آمد. دوباره و دوباره چرخید. موهایش را آزادانه به روی دوشش رها کرد. بار دیگر به خود نگاه کرد. با این لباس و موها می توانست دل از همه بِبَرد. شنل نازکی به روی لباسش پوشید و از اتاق بیرون رفت. بدون در زدن، وارد اتاق شد و با هیجان خاصی گفت: فیلیپ لباسم چ…..
با دیدن ملکه میخکوب شد و حرفش ناتمام ماند. فیلیپ چرخید. آثار خشم در چشمانش هویدا بود. ملکه جولیا لبخند مرموزی زد و گفت: چه لباس قشنگی.
تیانا با شرمندگی سرش را پایین انداخت. ملکه جلو رفت. شنل را برداشت. نگاه خریدارانه ای به تیانا انداخت.
_: بچرخ.
با تعجب فراوان گفت: چ… چی؟
romangram.com | @romangraam