#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_33


تیانا به خود و اسب نگاه کرد. منتظر حرکتی از طرف فیلیپ بود. ولی فیلیپ خودش را با اسب مشغول کرده بود. تیانا بدون هیچ شرمی گفت: منو بذار روی اسب.

فیلیپ مبهوت به تیانا نگاه می کرد. اخمی کرد و گفت: چیه؟ نکنه توقع داری خودم روی اسب بشینم؟

فیلیپ چیزی نگفت. تیانا را بغل کرد و روی اسب گذاشت.

_: تو بشین فیلیپ.

_: نه من ترجیح میدم همراهیت کنم.

لحظه ای تامل کرد و نباید بیشتر از این اصرار می کرد. پس چیزی نگفت و خود را به فیلیپ سپرد. چند مایلی رفته بودند. فیلیپ خسته شده بود ولی نمی خواست که با تیانا روی یک اسب بنشیند. در دل گفت: اگه به جای تیانا ،رز بود….

آهی سوزناک کشید. تیانا گفت: لجبازی نکن فیلیپ بیا بالا.

_: نه، خوبه.

_: از چی می ترسی؟ اسبت خفه نمیشه !

پاهایش واقعا درد گرفته بود. چاره ای نداشت. تیانا جلوتر رفت و گفت: بیا دیگه.

romangram.com | @romangraam