#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_30
پوفی کرد و گفت: تیانا؟ تیانا پاشو برو اتاقت.
آهسته تیانا را تکان داد و گفت: تیانا پاشو برو اتاق خودت بخواب. تیانا؟
صدایی از تیانا بیرون نمی آمد. با حرص پوفی کرد و گفت: نخیر بیدار بشو نیست. به زحمت تیانا را بغل کرد و روی تخت خودش گذاشت. باز نگاهی به سرتا پای او انداخت. چشمش به پاهای خوش تراش تیانا افتاد. سریع رویش را برگرداند. از جا بلند شد و به طرف در رفت.
با بسته شدن در، چشمانش را باز کرد. لبخند مرموزی زد و گفت: بالاخره به چنگت میارم فیلیپ. مطمئن باش.
بعد از سفارشات لازم، از خیاط خانه بیرون آمد. فیلیپ را دید که با لرد بالدور درحال گفتگوست. جلو رفت و سلام کرد. فیلیپ بدون نگاه کردن به تیانا جوابش را داد. بالدور که صحبتش تمام شد، با گفتن روز بخیر از آنها دور شد. فیلیپ قدمی برداشت که تیانا گفت: با من قهری؟
فیلیپ برگشت و گفت: نه.
_: پس ناراحتی؟
_: نه.
_: میشه بگی چی شده که بهم نگاه نمی کنی؟
_: چیزی نیست.
romangram.com | @romangraam