#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_29
تیانا حسابی زَهره اش ترکیده بود. اگر فیلیپ می فهمید که برای چه چیزی به اتاقش رفته حسابی عصبانی میشد. سریع چاره ای اندیشید. به زور خود را به گریه زد. درحالیکه هق هق می کرد، گفت: فیلیپ منم. منم تیانا.
فیلیپ سریع شمعی را روشن کرد و به طرف صورت تیانا برد. با دیدن او خنجرش را غلاف کرد و گفت: تیانا؟ تو این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟
تیانا به زحمت از جا بلند شد. مچ پایش بدجوری ذُق ذق می کرد. فیلیپ نگاهی به سرتا پای تیانا انداخت. لباس خواب کوتاهی به رنگ شیری به تن داشت. نگاهش را به چشمان تیانا دوخت و گفت: نگفتی اینجا چیکار داشتی؟
تیانا بغض کرد و گفت: خواب بدی دیدم. همیشه وقتی توی خواب می ترسم باید دست یکی رو بگیرم. وگرنه قلبم آروم نمیشه و نمی تونم بخوابم. توی قصر همیشه می رفتم توی اتاق دایه ام. ولی اینجا به غیر تو کسی را نداشتم.
با دقت به چشمان تیانا نگاه کرد. هیچ شرم و حیایی در چشمانش نبود. چقدر این دختر با رز فرق داشت. با یادآوری رز آهی کشید و گفت: خب حالا چه کمکی از دستم برمیاد؟
تیانا فرصت را غنیمت شمرد. دستش را به طرف دست فیلیپ برد. دستان گرم تیانا و دستان سرد فیلیپ. عجب تضادی ! محکم دستش را فشرد و گفت: می ترسم فیلیپ. قلبم ناآرومه.
و ناگهان خودش را در آغوش فیلیپ انداخت. مانند ابر بهار می گریست. حتی خودش هم تعجب کرده بود که این همه اشک از کجا می آید. فیلیپ که تحت تاثیر اشک های تیانا قرار گرفته بود، دستانش را دور کمر تیانا حلقه کرد. تیانا هق هق می کرد و می گفت: خیلی می ترسم فیلیپ ، خیلی.
فیلیپ دستش را روی کمر تیانا در حرکت درآورد و گفت: نترس. من اینجام تیانا. گریه نکن.
تیانا فین فینی کرد و گفت: تنهام نذار فیلیپ. من خیلی می ترسم.
فیلیپ مشغول دلداری دادن به تیانا شد. از هر دری حرف میزد ولی صدایی از تیانا در نمی آمد. دقایقی که گذشت. تیانا را از خود جدا کرد. با تعجب دید که تیانا به خواب رفته است. آهسته زمزمه کرد: لالایی می خوندم؟
romangram.com | @romangraam