#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_28
فیلیپ خندید و گفت: حسادت؟
تیانا به زور لبخند زد و گفت: نه… حسادت که نه… ولی…
_: باشه اشکال نداره. تو هم بردار.
فیلیپ بهای پارچه ها را حساب کرد و سپس به طرف درشکه رفتند. تیانا در فکر بود که چگونه کاری انجام دهد که این پارچه به دست رز نرسد.
روبه فیلیپ گفت: میخوام خیاط قصر رو ببینم. دوست دارم همین جا این پارچه دوخته بشه.
_: میتونی ببری به کشورت و اونجا بدوزی.
تیانا با ناز و کرشمه پلک زد و گفت: دوست دارم تو این اولین نفری باشی که این پارچه را توی تنم می بینی.
فیلیپ شنل اش را از روی دوش برداشت و گفت: خسته ام تیانا ،میخوام بخوابم. لطفا به اتاقت برگرد.
تیانا با عصبانیت نگاهی به فیلیپ انداخت و سپس با قدم هایی بلند به طرف در رفت. چندبار غلت زد. اما خوابش نمی برد. در فکر بود. نمی خواست آن پارچه زیبا به دست رز برسد. باید آن را برمی داشت. شنل کوتاه و حریر مانندی به روی لباس خوابش به تن کرد. جاشمعی را برداشت و آهسته از اتاق خارج شد. فاصله نسبتا زیادی بین اتاق او و فیلیپ بود. آن فاصله را به سختی طی کرد. آرام در باز کرد. چشمش که به تاریکی عادت کرد، نگاهی به اطراف انداخت. پرده های تخت پایین بود و نمی توانست فیلیپ را ببیند. کورمال کورمال به طرف میز رفت. اما ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و به روی زمین افتاد. یقینا صدای زمین خوردنش زیاد بود. ولی سعی می کرد آهسته آه و ناله کند تا فیلیپ بیدار نشود.
ناگهان فیلیپ پرده تختش را کنار زد. خنجر به دست به طرف تیانا رفت. با صدایی که سعی می کرد بلند نباشد، گفت: تو کی هستی؟ اینجا چی میخوای؟
romangram.com | @romangraam