#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_26


_: متاسفم. خب بیا بریم تا بهت نشون بدم.

تیانا لبخند عریضی زد. دستش را دور بازوی فیلیپ حلقه کرد و هردو با هم از اتاق خارج شدند. درشکه چی را صدا زد. در را باز کرد و بعد از تیانا خود، در کنارش نشست. رودخانه و جاهای دیگر شهر را به او نشان داد. تیانا گفت: میخوام بازار رو هم ببینم.

_: خطرناکه. ممکنه بهمون حمله کنن.

تیانا با کرشمه لبخندی زد و گفت: مهم نیست. تو که کنارم باشی از هیچی نمی ترسم.

فیلیپ که از این جمله خوشش آمده بود، روبه درشکه چی گفت: برو به بازار.

جلوی بازار نگه داشت. فیلیپ پیاده شد و دست تیانا را گرفت. به او کمک کرد تا پیاده شود. در بازار قدم می زدند. تیانا جلوی یک مغازه پارچه فروشی ایستاد.

نگاهش به پارچه اطلسی گرانبها بود. فیلیپ گفت: خوشِت اومده؟

به عمق چشمان فیلیپ نگریست و گفت: آره خیلی زیباست.

فیلیپ روبه مغازه دار گفت: اون پارچه رو برامون بیار.

پارچه را باز کرد. تیانا دستی به پارچه کشید و گفت: به نظرم از دور قشنگ تره. الآن که بهش نگاه می کنم ، زیبا نیست.

romangram.com | @romangraam