#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_24
او نیز سرش را خم کرد و گفت: ممنونم. استقبال گرم و خوبی بود. درست برعکس هوای کشورتون.
آرتور بلند خندید و گفت: مزاح جالبی بود. خوشمون آمد.
نامه را به دست دومینیک داد. او جلوی پای پادشاه زانو زد و نامه را بالا گرفت. آرتور نامه را از دستش گرفت و روبه تیانا گفت: تو چرا زحمت کشیدی؟ باید می دادی به پیک تا برای ما بیاره.
تیانا گیلاسش را به روی میز گذاشت و گفت: زحمتی نبود. دوست داشتم از کشور شما دیدن کنم.
ملکه جولیا با لبخند گفت: کار خوبی کردی.
به روی تختش دراز کشید. با خود زمزمه کرد: چی میشد اگه نقشه هام به خوبی پیش می رفت. خیلی دوست دارم ملکه اینجا باشم. فیلیپ تنها فرزند پادشاهه و من تنها وارث این تاج و تختم. لبخند خبیثانه ای زد.
امروز اولین روز اقامتش بود. طبق نقشه اش باید از امروز شروع می کرد. پس به طرف اتاق فیلیپ رفت. در زد و منتظر ماند. پس از شنیدن جواب به داخل رفت. فیلیپ در حال خواندن نامه ای بود. با دیدن او نامه را بست و با لبخند گفت: خوش اومدی. تیانا نیز لبخندی زد و گفت: مرسی.
فیلیپ که تیانا را منتظر دید، گفت: چیزی میخوای تیانا؟
تیانا که منتظر همین سوال بود، گفت: آره میخوام جاهای دیدنی کشورت رو ببینم. فیلیپ لبخندی زد و گفت: باشه. الآن به پِنه لوپه میگم تا….
تیانا نگذاشت فیلیپ حرفش را تمام کند و گفت: نه فیلیپ ، من میخوام تو جاهای دیدنی رو بهم نشون بدی.
romangram.com | @romangraam