#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_23


مارشال سرش را خم کرد و گفت: امر، امر شماست بانو.

پرده را کنار زد. قصر از اینجا نمای خوبی داشت. یک کاخ بزرگ در بالای کوه، بین درختان نمایان شد. تا چند دقیقه دیگر فیلیپ را می دید. دستش را روی قلبش گذاشت. هنوز هم نمی دانست واقعا فیلیپ را دوست دارد و یا برای انتقام دست به این کار زده است.

کالسکه توقف کرد. ندیمه در را باز کرد. سوز سردی صورتش را به شلاق کشید. با تعجب رو به لرد گفت: الآن چه فصلی از ساله؟

لرد لبخندی زد و گفت: اواخر تابستان هستیم بانو.

_: پس چرا اینجا اینقدر سرده؟

_: ما الان در بالاترین نقطه کوه هستیم سرورم. مسلما سردتر خواهد بود. در ضمن اینجا کشور سردسیری است.

نگاهی به اطراف انداخت. همانطور که از پله ها بالا می رفت رو به لویی گفت: چرا کسی برای استقبال ما نیومده؟ مگه پیک نفرستادین؟

_: چرا سرورم فرستادم. باید پیداشون بشه.

آخرین پله را طی کرد. جلوی ورودی در خانواده پادشاه نمایان شدند. با دیدن فیلیپ لبخند عریضی زد. جلوتر رفت و احترام گذاشت. شاه آرتور گفت: خوش اومدی تیانا. اینجا رو مثل کشور خودت بدون.

فیلیپ سرش را خم کرد و گفت: اقامت خوبی رو براتون آرزومندم.

romangram.com | @romangraam