#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_22


داخل کالسکه نشست. مارشال دومینیک از بیرون صدا زد: بانوی من؟

پرده را کنار زد و دومینیک را بر روی اسب دید. سرش را به عنوان احترام خم کرد و گفت: بانوی من، مارشال دومینیک هستم. سردار کشور و محافظ شما تا کشور همسایه. تیانا لبخندی زد و گفت: ممنونم سردار. براتون آرزوی موفقیت دارم.

سردار باز هم سرش را خم و اسبش را هی کرد. از جنگل گذشتند. مهتاب نمایان شد. زیر لب آهسته گفت: جونم به لب اومد تا از این جنگل گذشتیم. صدای لُرد لویی ،تیانا را از افکارش بیرون کشید: پرنسس؟

با رخوت پرده را کنار زد. لرد گفت: بانوی من ،باید شب رو اینجا بمونیم.

تیانا پلک هایش را روی هم فشرد و گفت: بسیار خب. توقف می کنیم.

دستور توقف داده شد. چادرها را به پا کردند. بزرگترین چادر برای پرنسس جوان بود. در کالسکه باز شد و تیانا بیرون رفت. داخل چادر روی صندلی اش نشست. به ندیمه مخصوصش گفت: برو به مارشال دومینیک بگو بیاد.

ندیمه سرش را خم کرد و گفت: بله.

دقایقی بعد مارشال وارد چادر شد. احترام گذاشت و گفت: با من کاری داشتید بانو؟ _: بله. شما میدونین که ما دقیقا چه روزی به کشور همسایه می رسیم؟

دومینیک به نقشه اش نگاه کرد و گفت: اگه از این مسیر کوهستانی بریم ،سه روز دیگه می رسیم ولی اگه از مسیر رودخانه بریم… فکر کنم دو روز میشه.

تیانا لحظاتی تامل کرد و گفت: بسیار خب پس از مسیر رودخانه میریم.

romangram.com | @romangraam