#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_21
“فصل دو”
یک ماهی از سفرش گذشته بود. نقشه های عجیبی برای فیلیپ و رز داشت. به طرف اتاق پدرش رفت. پس از در زدن، منتظر ماند. صدای پدرش را که شنید به داخل رفت. پادشاه تام درحال خواندن نامه بود. کنار پدرش نشست. نمی دانست که باید از کجا شروع کند یا چگونه بگوید که نه نشنود. پس گفت: پدرجان ، بهم اجازه سفر میدین؟
تام بهش نگاه کرد و گفت: کجا میخوای بری؟ تازه یه ماهه از سفر برگشتیم.
تیانا لبخند تصنعی زد و گفت: میدونم ولی… دلم میخواد جاهای زیادی رو ببینم. میخوام برم به یه کشور دیگه.
تام که اندکی راضی شده بود گفت: خب حالا کجا میخوای بری؟
_: نمیدونم هرجا که بهم تجربه های زیادی بده.
تام نامه اش را روی میز گذاشت و گفت: من نامه ای برای شاه آرتور نوشتم. درباره سیاست و چیزای دیگه ست. می خواستم به پیک بدم تا برام ببره. اگه دوست داشته باشی ، میتونم بدم به تو تا برای شاه آرتور ببری. این سفر برای تو تجربه های زیادی خواهد داشت.
بهترین حرفی که تیانا در عمرش می توانست بشنود، همین بود. با خنده گفت: با کمال میل پدر. من حتما این کارو می کنم و با موفقیت برمی گردم.
_: از تو چیز دیگه ای هم انتظار ندارم.
romangram.com | @romangraam