#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_20


رز آهسته در را باز کرد و داخل شد. فیلیپ روی صندلی نشسته بود. دستانش را داخل موهای زیتونی رنگش فرو کرده بود. رز آهسته گفت: فیلیپ؟

فیلیپ سرش را بالا آورد. با دیدن رز لبخند کم جانی زد. هاله ای از اشک در چشمان رز نشست. فیلیپ از جا بلند شد و دستانش را از هم باز کرد. رز با سرعت به طرف فیلیپ رفت و خود را در آغوش او انداخت. با هق هق گفت: فیلیپ منو تنها نذار. من بدون تو نمی تونم فیلیپ. خواهش می کنم منو تنها نذار.

فیلیپ دستش را داخل موهای رز فرو برد. موهایش رو بو کشید و گفت: می دونستی موهات بوی خوبی داره؟

رز حلقه دستانش را تنگ تر کرد و گفت: منو با خودت ببر فیلیپ.

فیلیپ آهی کشید و گفت: کاش می تونستم رز ،کاش می تونستم.

رز با هق هق گفت: بازم همدیگه رو می بینیم؟

_: معلومه که می بینیم. فکر کردی من میرم و برنمی گردم؟ تو عروس منی. من باید برگردم.

رز را از خودش جدا کرد. با سر انگشت، اشک هایش را پاک کرد و گفت: منتظرم باش رز. قصر من آماده ست. چند ماه دیگه برمی گردم و تو رو با خودم می برم. تو تنها ملکه قلب و قصر منی.

دست رز را گرفت و به روی تخت نشاند. بو*سه ای به روی دستش زد و گفت: این یک ماه، یکی از بهترین روزهای عمر من بود و این سفر یکی از خاطره ساز ترین سفرها. دوسِت دارم رز. دوست دارم.

پارچه سفیدی که در دستش بود را تکان داد. فیلیپ سرش را چرخاند تا بار دیگر عروسش را ببیند. با دیدن اشک های رز گویا کسی به قلبش خنجر زد. اما نمی دانست خودش روزی باعث گریه های بی امان رز خواهد شد.

romangram.com | @romangraam