#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_19
رز با احتیاط روی تاب نشست. فیلیپ به پشت سرش رفت. دستانش را به طناب گرفت و گفت: آماده ای؟
رز با صدای بلندی گفت: بله قربان.
فیلیپ طناب را به عقب کشید و سپس با سرعت به طرف جلو هُل داد. این کار را ادامه تا این که رز با خنده گفت: ب… بسه فیلیپ.
_: ترسیدی خانم کوچولو؟
_: نه…. نترسیدم ولی….
طناب را گرفت تا سرعت را کمتر کند. سپس به کنار تاب رفت. به صورت رز که حالا از ترس و خنده سرخ شده بود، نگریست. چند بار پلک زد و گفت: دوستت دارم رز.
رز از جا بلند شد. روبه روی فیلیپ ایستاد و آرام نجوا کرد: منم دوستت دارم فیلیپ.
همه درحال خوردن شام بودند که پادشاه کریستوفر از جا بلند شد. همه نگاه ها به طرفش چرخید. سرفه مصلحتی کرد و لب به سخن باز کرد: امشب همگی اینجا جمع شدیم تا نامزدی دخترم رز را با آقای فیلیپ به عرض همگی برسونیم. از امشب این دو جوان با هم رسما نامزد هستن. من از درگاه خداوند برای هر دو آرزوی سعادت و کامیابی رو دارم.
همه حضار کف زدند. نگاه تیانا ابتدا به روی رز و سپس به روی فیلیپ خیره شد. دستانش را از روی عصبانیت مشت کرد و به نگاهش را که از آتش حسادت زبانه می کشید به روی بشقاب اش دوخت.
امروز روزی بود که هردو پادشاه به همراه تمام خَدَم و حَشَم به کشورشان باز می گشتند. از شب قبل آشوبی در دل رز به پا بود. او نمی خواست حتی یک لحظه هم از فیلیپ دور باشد. تقه ای به در زد و منتظر ماند. صدای گرفته فیلیپ از آن طرف شنیده شد: بفرمائید.
romangram.com | @romangraam