#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_18
_: بریم قدم بزنیم. فکر خوبیه نه؟
رز سرش را تکان داد. از جا بلند شد. دستش را دور بازوی فیلیپ حلقه کرد و باهم از در خارج شدن. همان طور که قدم می زدند، فیلیپ مسیرش را به طرف پشت باغ عوض کرد. یک لحظه ایستاد و رو به رز گفت: باید چشمات رو ببندی.
رز چشمانش را حداکثر باز کرد و گفت: چی؟ چشمام رو ببندم؟
_: چقد سوال می پرسی رز. اینجوری نمیشه خودم باید چشمات رو ببندم.
رز با خنده گفت: باشه، باشه. می بندم.
چشمانش را بست. فیلیپ دستش را گرفت و او را جلو می برد. رز لبخند به لب فیلیپ را همراهی می کرد. ایستاد و گفت: خب حالا می تونی چشمات رو باز کنی.
آهسته چشمانش را باز کرد. با دیدن تابی که جلویش بود جیغ خفیفی کشید. دستانش را دور گردن فیلیپ حلقه کرد و گفت: تو خیلی خوبی فیلیپ. ممنونم. فیلیپ خندید و گفت: کاری نکردم بانو. دیشب واقعا از دست خودم دلگیر بودم. برای جبرانش امروز دستور دادم این تاب رو درست کنن.
از فیلیپ جدا شد و دوباره به تاب نگاهی انداخت. ریسمانی محکم و بلند به شاخه تنومند درختی وصل شده بود. تکه چوبی در پایین طناب بود. فیلیپ گفت: نمیخوای امتحان کنی؟
رز با ذوق گفت: من خیلی تاب دوست دارم فیلیپ.
فیلیپ پیشانی اش را به پیشانی رز چسباند و گفت: منم خیلی تو رو دوست دارم. سپس از او جدا شد و گفت: یالا رز. بشین روی تاب.
romangram.com | @romangraam