#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_2


جمعیت زیادی برای استقبال از تنها شاهزاده کشور مجاور آمده بودند. شاهزاده ای که با ازدواج با پرنسس، صلح و دوستی را در دو کشور برقرار می کرد. رز بیشتر از همه هیجان داشت. او برای دومین بار نامزدش را می دید. سعی کرد اولین ملاقات را به خاطر بیاورد. زمانی که شاه آرتور برای صلح به کشورش آمده بود. شاه آرتور و پسرش، فیلیپ به همراه دیگر درباریان به قصر وارد شدند. آن زمان بین دو کشور جنگ و ستیز بود. شاه آرتور قدم اول را برای صلح برداشته بود. به پیشنهاد شاه آرتور، شاهزاده فیلیپ و پرنسس رز باهم ازدواج می کردند تا صلح در هر دو کشور برقرار شود. رز که قبلا از ماجرا باخبر بود، از معلم نقاشی اش اجازه گرفت تا به تالار برود. خیلی دلش می خواست همسرش را که دیگران انتخاب کرده بودند، ببیند. از پله ها که پایین آمد، چشمش به پسر خوش سیما و قد بلندی افتاد. پسر پوستی گندمگون، چشمان درشت و قهوه ای، بینی استخوانی و موهای نیمه بلند زیتونی داشت. به نظرش فیلیپ بزرگتر از سنش نشان می داد. شاید هم به خاطر این بود که جامه ی رزم به تن داشت. پدرش، شاه آرتور کنارش ایستاده بود. با دیدن رز لبخندی زد و گفت: این هم پرنسس.

فیلیپ نگاهش را از دهان پدر برگرفت و به رز نگاه کرد. نگاه خریدارانه ای به او انداخت. لبخند محوی زد. شاه آرتور دستش را پشت کمر پسرش گذاشت و او را کمی به جلو هل داد. فیلیپ جلو آمد. جلوی رز ایستاد و تعظیم کرد. دست رز را گرفت و بوسه ای بر آن زد. قلب رز به تپش درآمد.

ماری دستش را روی شانه رز گذاشت. رعشه ای به تنش نشست. ملکه او را از خاطرات چند ماه پیش بیرون کشیده بود. به چشمان آبی مادرش نگاه کرد. در نی نی چشمان او نگرانی هویدا بود. لبخند محوی زد و گفت: من خوبم مادر.

ماری نفسی از روی آسودگی کشید و گفت: خوبه.

ندیمه مخصوص، در کالسکه را باز کرد. فیلیپ، مثل همیشه خوشتیپ و خوش پوش از کالسکه بیرون آمد. نگاهی به همه انداخت و در آخر نگاهش در نگاه مشتاق رز گره خورد. با قدم هایی استوار پیش آمد. با همه احوال پرسی کرد تا به رز رسید. باز هم دست رز را بوسید و باز قلب رز به تپش درآمد. رز تعظیم کرد و گفت: خوش اومدین.

دستی به پارچه های اطلس کشید و گفت: خیلی قشنگه، سلیقه ات عالیه فیلیپ.

فیلیپ بادی به غبغب انداخت و گفت: معلومه که سلیقه ی من عالیه. سلیقه ی من جلوی روم نشسته.

لبخند قشنگی به صورت فیلیپ پاشید. فیلیپ در صندوق دیگری را باز کرد و گفت: داخل این رو ببین.

رز نگاهی به داخل صندوق انداخت. جواهرات زیادی داخل صندوق انباشته شده بودند. با این که خودش سنگ های گرانبهای زیادی داشت ولی از تجمع این همه سنگ قیمتی به وجد آمده بود. با تعجب فراوان گفت: اینا برای منه؟

_: آره عزیزم. همه اینا برای توئه. برای خودِ خودت.

romangram.com | @romangraam