#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_1
“فصل یک”
دخترک روبه روی آینه قدی اتاقش ایستاد. کم کم به آرزویش می رسید. چند روز دیگر مراسم نامزدی اش بود. لبخندی از سر رضایت زد و از اتاق خارج شد. از پله های عمارت پایین آمد تا به تالار اصلی رسید. پدر و مادرش بر روی صندلی های سلطنتی مخصوصِ پادشاه و ملکه نشسته بودند. درچند قدمی آنها ایستاد. گوشه دامن بلندش را گرفت و روی زانو خم شد. کریستوفر خنده مستانه ای کرد و گفت: حالت خوبه دختر؟
رز لبخند ملیحی زد و گفت: بله.
_: میخوام بهت یه خبر بدم تا خوشحال بشی.
رز با شوق به پدرش نگاه کرد.
_: فردا عصر کاروانی از طرف شاه آرتور به اینجا میرسه. برای عروسشون پارچه و جواهرات فرستادن.
رز از این حرف پدر، شادمان شد. دلش میخواست درباره فیلیپ بپرسد اما شرم می کرد. پادشاه دوباره خندید و گفت: میدونم میخوای چی بگی. سرپرستی کاروان با فیلیپه. مگه میشه برای دیدن عروسش نیاد.باز هم صدای خنده کریستوفر بود که سکوت تالار را می شکست. در بالکن را باز کرد. پرده های توری سفید، در باد می رقصیدند. کاروان طویلی در نزدیکی قصر بود. کالسکه سفید رنگی در پشت شوالیه ها نمایان شد. با خوشحالی لبخند زد. خوب می دانست که این کالسکه، معشوقش را به او می رساند. دامنش را چنگ زد و بالا گرفت. از پله ها دوان دوان پایین آمد. ملکه با دیدن تنها دخترش لبخندی زد و گفت: آروم باش رز. چرا اینقدر هیجان زده شدی؟
کریستوفر خندید و گفت: این حرف تو باعث شد من به یاد چندسال پیش بیوفتم. برادرت مارتین می گفت تو هم از دیدن من هول شده بودی و پله ها راو دوتا یکی پایین می اومدی. مادرت هم بهت گفته که چرا اینقدر هیجان زده شدی.
ماری لبش را به دندان گرفت و ریز خندید. سپس گفت: از دست این مارتین.
کریستوفر دستی به لباسش کشید و گفت: خیلی خب بهتره بریم به استقبالشون.
romangram.com | @romangraam