#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_16
وزیر با شرمندگی گفت: مَنو اعدام کنید پرنسس ولی… ولی…
پادشاه تام با عصبانیت فریاد زد: ولی چی الیور؟
الیور کاغذی را از جیبش بیرون آورد و گفت: الکس توی خونه نبود. فقط یه یادداشت به جا گذاشته بود.
تیانا به سرعت به طرف وزیر رفت. کاغذ را از او گرفت و آهسته خواند. بعد از خواندن کاغذ ،آن را ریز ریز کرد و به روی زمین انداخت. سپس به طرف سربازی که محافظ بود، رفت. شمشیرش را برداشت و در یک لحظه آن را داخل شکم وزیر فرو برد.
صدای باز شدن در، او را از افکارش جدا کرد. به در نگاه کرد. فیلیپ وارد شد و گفت: بیام داخل؟
رز با ناراحتی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. فیلیپ آهسته وارد شد. زمانی که خواست در را ببندد، کسی پایش را جلوی در گذاشت. نگاهش را به مانع انداخت و کم کم بالا برد. تیانا با لبخند مضحکی روبه رویش ایستاده بود. خیلی جدی گفت: کاری داشتی تیانا؟
تیانا لبخند تصنعی زد و آرام گفت: نه… فقط… میای بریم یه کم قدم بزنیم؟ فکر می کنم خیلی حالم خوب نیست.
_: باید ببخشی تیانا ولی… ولی حال رز هم خوب نیست. باشه برای یه وقت دیگه.
تیانا لبخند ساختگی زد. دستان مشت شده اش را پشت سر گذاشت و گفت: باشه. پس، فعلا.
با گام هایی بلند دور شد. فیلیپ در را بست و به طرف رز رفت. کنارش نشست. با دست چانه اش را گرفت و بالا کشید. به چشمان غم آلودش نگاه کرد و گفت: چیزی شده رز؟ چرا ناراحتی؟
romangram.com | @romangraam