#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_15
رز لبخند تلخی زد و گفت: البته.
چشمانش در چشمان استیون ثابت نبود. گاه به تیانا و گاه به فیلیپ نگاه می کرد. استیون که سردرگمی خواهرش را دید، گفت: چی باعث ناراحتی خواهرم شده؟
رز به عمق چشمان سبز استیون نگریست. لبخند ملیحی زد و گفت: هیچی. من ناراحت نیستم.
استیون چشمکی زد و گفت: مطمئن باشم؟
رز تنها سرش را تکان داد. آهنگ تمام شد. نگاهش را به تیانا دوخت. خودش را طوری در بغل فیلیپ انداخته بود که گویا سالهاست باهم نامزدند. لبخند تیانا باعث شد به غمش افزوده شود. رو به استیون گفت: معذرت میخوام.
گوشه لباسش را گرفت و با دو از تالار خارج شد.
روی تخت نشسته بود و به تیانا فکر می کرد. راستی چرا شوهرش شب عروسی فرار کرده؟ زمان او را به چند سال پیش برد. روی صندلی کلیسا نشسته بود. تیانا که عروس بود، به همراه پدرش وارد سالن شد. هرچه منتظر شد، الکس نیامد. کم کم پچ پچ ها شروع میشد. هرکسی چیزی می گفت. یکی می گفت احتمالا داماد از این ازدواج راضی نیست. دیگری می گفت شاید در این یک سال جواهرات تیانا را برداشته و حالا فرار کرده. پادشاه تام روبه وزیر اُلیوِر گفت: چرا الکس نمیاد الیور؟
وزیر سرش را تکان داد و گفت: نمی دونم چی شده سرورم. میرم پیداش کنم.
وزیر از کلیسا خارج شد. رز نگاهش را به تیانا دوخت. قطرات اشک آرام بر روی گونه اش می ریخت. ناشیانه با پشت دست آنها را پاک می کرد. بالاخره بعد از دقایقی وزیر با سر به زیری وارد سالن شد و گفت: از همه عذرمیخوام ولی عروسی ای در کار نیست.
همهمه ای در سالن کلیسا به پا شده بود. هرکس چیزی می گفت. تیانا با اخم گفت: یعنی چی که عروسی ای درکار نیست؟
romangram.com | @romangraam