#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_14


تیانا آب دهانش را قورت داد و گفت: موضوع برمی گرده به دو سال پیش. زمانی که 16 ساله بودم. من با پسر نخست وزیر کشورم نامزد کردم. آنجلا تازه ازدواج کرده بود. من خیلی تنها شده بودم. پس با خواستگاری الکس موافقت کردم. ما یک سالی نامزد بودیم تا تشریفات انجام بشه. خودت خوب میدونی که باید از ملل ها هم دعوت کرد. افرادی که راه طولانی ای دارن، یقینا دیرتر میان و ما باید صبر می کردیم. بالاخره همه چی جور شد. روز تولدم و روز عروسیم با هم یکی شده بودن. اما…

بغض به گلویش چنگ انداخته بود. دیگر نمی توانست ادامه بدهد. فیلیپ دستمالی را به طرف او گرفت و گفت: گریه نکن لطفا.

تیانا درحالیکه بغض داشت، خندید. فیلیپ که متعجب شده بود، گفت: داری گریه میکنی یا می خندی؟

تیانا اشک گوشه چشمش را زدود و گفت: من قسم خوردم گریه نکنم.

فیلیپ آهسته کف زد و گفت: تو دختر فوق العاده ای هستی.

تیانا از این که فیلیپ از او تعریف می کرد، بسیارخرسند شده بود. دیگر دوست نداشت از گذشته اش حرف بزند پس گفت: اگه اجازه بدی بقیه اش رو بعدا بگم.

_: باشه هیچ اشکالی نداره.

نوازندگان آهنگ زیبایی را می نواختند. رز در دلش آرزو می کرد که فیلیپ از او درخواست رقص کند. اما فیلیپ بی خیالی روی صندلی نشسته بود و با دوک جیمی صحبت می کرد. بار دیگر نگاهش را به فیلیپ دوخت. ولی او همچنان غرق در صحبت بود.

تیانا از جا بلند شد و به طرف فیلیپ رفت. فاصله زیاد و سرو صدای بلند مانع از آن بود که رز بشنود. فیلیپ لبخندی زد و از جا بلند شد. دست تیانا را گرفت و با هم به پیست رقص رفتند. رز نگاه غمگینش را به فیلیپ دوخته بود که استیون در جلویش ظاهر شد.

_: با من می رقصی خواهر کوچولو؟

romangram.com | @romangraam