#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_12
کلاهش را برداشت و گفت: با اجازه.
با رفتن آقای اسمیت، تیانا به فیلیپ نگاه کرد. لبخند کشداری زد و گفت: امروز هوا خیلی عالیه. این طور نیست؟
فیلیپ سرش را تکان داد و گفت: درسته، حق با شماست.
_: می تونم شما رو به یک فنجان قهوه دعوت کنم؟
فیلیپ با حالت گنگ به تیانا نگاه کرد. مقصود او را از یک فنجان قهوه نمی فهمید. تیانا از این سردرگمی استفاده کرد و گفت: چرا دست ، دست می کنی؟ بریم فیلیپ.
جلوتر به راه افتاد و فیلیپ به ناچار همراهی اش کرد.
به باغ پشت قصر رفتند. تیانا سفارش دو فنجان قهوه داد. نگاه مخمورش را به فیلیپ دوخت و گفت: چطور ما تا به حال همدیگه رو ندیدیم؟
فیلیپ با چاپلوسی گفت: از بی لیاقتی بنده بوده.
تیانا لبش را به دندان گرفت و گفت: نه .این طور حرف نزنید.
لحظه ای مکث کرد و ادامه داد: یه کم از خودت بگو فیلیپ.
romangram.com | @romangraam