#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_11
فیلیپ با ناراحتی گفت: من نمی دونستم رز. میخوای برگردیم؟
رز سریع گفت: نه. میخوام با ترسم مقابله کنم. البته با کمک تو. کمکم میکنی فیلیپ؟
_: البته چرا که نه.
هردو اسبشان را به درختی بستند. آفتاب وسط آسمان پهن شده بود. دست در دست هم می رفتند. آبشار زیبا و بزرگ نمایان شد. رز محکم دست فیلیپ را گرفت. باهم تا نزدیکی آبشار رفتند. فیلیپ که ه*وس شنا کرده بود ، گفت: دلم میخواد شیرجه بزنم توی آب.
رز با مهربانی گفت: من لباست رو نگه می دارم.
گویا فیلیپ منتظر همین کلمه بود. سریع لباس هایش را بیرون آورد و به دست رز داد. حالا او فقط یک لباس زیر به تن داشت. رز لب هایش را جمع کرد و سرش را به زیر انداخت. فیلیپ خنده ای کرد و داخل حوضچه ای که بوجود آمده بود ،شیرجه زد. دقایقی را به شنا کردن پرداخت. رز بر روی یکی از تخته سنگ ها نشسته بود و با عشق به فیلیپ می نگریست.
تیانا با خشم نگاهش را از رز برگرفت. آتش حسادت در قلبش روشن شده بود و هرلحظه به آن افزوده میشد. آهسته اسبش را هی کرد و با تاخت رفت.
پرده را کنار زد. پنجره را باز کرد تا کمی هوای آزاد استشمام کند. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. چند بار این کار را تکرار کرد. زمانی که چشمانش را گشود، فیلیپ را دید که با سینیور اِسمیت درحال گفتگوست. به نظرش بد نبود اگر دقایقی با فیلیپ هم صحبت میشد.
گام های بلندی برمی داشت. به آن دو که نزدیک شد، تک سرفه ای کرد. هردو به عقب چرخیدند و او را دیدند. روبه فیلیپ لبخندی زد و گفت: می بخشید، مزاحم شدم؟
آقای اسمیت پُک عمیقی به پیپش زد و گفت: نه به هیچ عنوان. صحبت ما تموم شده بود.
romangram.com | @romangraam