#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_10
و بعد بلند بلند خندید.
رز اسبش را از اِدی گرفت. به روی آن نشست و رو به فیلیپ گفت: آماده ای؟
فیلیپ سرش را تکان داد. افسار اسب را محکم در دست گرفت و آن را بالا برد. سپس با سرعت پایین آورد. اسب با سرعت از جا کَنده شد. رز هم با کناره های پایش به اسب زد و آن را هِی کرد. هردو با تاخت به طرف جنگل می رفتند. گاهی رز از فیلیپ سبقت می گرفت و گاهی بلعکس.
به آبشار که رسیدند رز سرعتش را کم کرد. فیلیپ که جلوتر بود، سرش را چرخاند و گفت: چی شد؟
رز ایستاد. فیلیپ هم سرعتش را کم و کمتر کرد. به طرف رز برگشت و گفت: چیزی شده رز؟
رز با ناراحتی گفت: من نمی ترسم ولی…. ولی….
فیلیپ کنار رز قرار گرفت. به روی رز خم شد. با دست چانه اش را گرفت و بالا آورد. _: چی شده رز؟ تو بازم می ترسی؟
رز درحالیکه سعی می کرد گریه نکند گفت: نه نمی ترسم.
_: پس چی شده؟
_: یه روز من و استیون باهم اومدیم جنگل. استیون خواست سربه سرم بذاره. پس با سرعت ازم دور شد. منم گُم شدم. تا شب توی جنگل بودم. صداهای عجیب و غریبی می شنیدم. این قدر دور خودم چرخیدم تا به خودم اومدم، دیدم نزدیک آبشارم. آبشار به یه دره نزدیکه. مهتاب هم نبود و جنگل بیشتر از همیشه تاریک بود. استیونِ احمق از پشت سر اومد و صدای عجیبی داد. با این کارش من غش کردم. چند روز توی تب می سوختم.
romangram.com | @romangraam