#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_9
_: یه بار نامزد داشت ولی پسره شب عروسیش فرار کرد.
هلن با تعجب فراوان گفت: فرار کرد؟ توی داستانا شنیده بودم بعضی از دختر ها شب عروسیشون فرار می کنن چون اون همسر انتخاب خودشون نبوده. جای تعجب داره که داماد، شب عروسیش فرار کرده.
رز با بی خیالی گفت: اینا به من و تو ربطی نداره هلن.
_: درسته ولی کنجکاو شدم بیشتر بدونم. شاید امروز عصر که دیدمش باهاش دوست شدم و تونستم از زیر زبونش بکشم بیرون.
لحظه ای مکث کرد و دوباره گفت: اگه چیزی فهمیدم حتما به تو هم میگم. هرچند که مطمئنم تو خودت همه چیز رو میدونی.
به احترام ورود پادشاه و خانواده اش از جا بلند شد. پس از پادشاه تام و ملکه الیزابت، دختری وارد شد. لباس زیبایی به رنگ صورتی به تن داشت که سنش را خیلی کمتر از 18 نشان می داد. رز که تحت تاثیر حرف های هلن قرار گرفته بود، در چهره تیانا دقت کرد. گویا تا به حال او را ندیده بود. پوست سفید و مهتابی اش بیشتر از هرچیز خودنمایی می کرد. چشمان آبی و مرموز. بینی و لب های متناسب و در آخر موهای بلند و طلایی. جلوتر که آمد رز توانست کک مک های روی صورتش را هم ببیند. ولی درکل دختر زیبا رویی نظر می آمد. در برابر هم تعظیم کردند و سپس آنها به روی صندلی نشستند. فیلیپ نگاهش را از تیانا گرفت و روبه رز گفت: خانواده همسر استیون هستن؟
رز به عمق چشمانش نگریست و گفت: بله. تا حالا اونا را ندیده بودی؟
_: درباره شون شنیده بودم ولی دیدن… نه.
بار دیگر به تیانا نگاه کرد. همزمان تیانا سرش را بالا آورد و نگاهش در نگاه فیلیپ گره خورد. سرش را به عنوان سلام یا احترام خم کرد. فیلیپ هم آن کار را تکرار کرد.
تیانا روی تخت نشست. از لحظه ای که فیلیپ را دیده بود، آشوبی در دلش به پا شده بود. با این که می دانست فیلیپ و رز نامزد هستند ولی فکر می کرد دلش را به فیلیپ باخته است. به یاد اَلِکس افتاد. نامزد بی وفایش که در شب عروسی او را تنها گذاشت. دستش را مشت کرد. چانه اش به شدت می لرزید. اما قسم خورده بود که گریه نکند. خبیثانه لبخند زد و گفت: همون طور که ویکتوریا ، الکس رو از چنگ من درآورد ، منم فیلیپ رو از رز می گیرم.
romangram.com | @romangraam