#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_114
نامه را پرت کرد و به طرف اتاقش رفت.
فیلیپ به روی زمین خم شد. نامه مچاله شده را برداشت و با صدای بلندی شروع به خواندن کرد: پدر و مادر عزیزم و همچنین فیلیپ.
از این که اینگونه شما را ترک کردم، پوزش می طلبم. اما چاره ای نبود. من از زمان کودکی عاشق مردی به نام دیوید بودم. اما هرگز نتوانستم او را به شما معرفی کنم. او از خانواده اصل و نسب داری نبود. من برای این که بتوانم با او ازدواج کنم، مجبور به ترک شما شدم.
از فیلیپ هم عذرخواهی می کنم. من همسر لایقی برای تو نبودم. امیدوارم مرا ببخشید.
دوستدار شما: رز.
صدای حاضرین بالا گرفت. لبخند محوی بر روی لبان فیلیپ نشست. دست خط خود را به خوبی می شناخت.
چشمانش را آرام گشود. درد شدیدی را در دلش احساس کرد. هیچ چیز را به خاطر نمی آورد. نمی دانست کجاست. به سختی روی تخت نشست. صدای قیژقیژ تخت روی اعصابش بود. به کلبه نمور و تاریک خیره شد. تنها وسیله روشنایی، چراغ دستی ای بود که به سقف آویزان بود. همه جا را از نظر گذراند. کلبه کوچک و محقری بود. در باز شد و پیرزنی فرتوت وارد اتاق شد. با دیدن چشمان بازِ رز، لبخند زد و جلو آمد.
رز با دیدن آن پیرزن که چشمان گود و فرو رفته ای داشت، ترسید و کمی به عقب رفت. پیرزن لبخند به لب گفت: سلام خانم کوچولو. بالاخره بیدار شدی؟
رز با لکنت گفت: ش… شما کی هس… هستین؟
پیرزن لبخند دندان نمایی کرد و گفت: اسم من روبیناست.
romangram.com | @romangraam