#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_113
چشمان آبی رنگ برایان به خون نشسته بود. با صدای بلندی فریاد زد: دروغ نگو. رز فرار نکرده. رز معشوقی نداشته.
آهسته گفت: ” رز معشوقی نداشته ” و بعد به روی زمین افتاد.
خورشید در حال طلوع بود. سرباز ها درحال بازگشت به قصر بودند. یکی از سرباز ها با دیدن جاکوب گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
_: به دستور شاهزاده باید برم مرز غربی. شماها چیکار کردین؟ بانو پیدا شد؟
_: نه انگار آب شده رفه تو زمین. هرجا بگی، گشتیم ولی پیدا نشد.
کریستوفر فریاد زد: یعنی چی که پیداش نکردین؟
_: ما را ببخشید سرورم ولی اثری از بانو نبود.
در همین حین لئوناردو سراسیمه وارد کاخ شد. خودش را جلوی پای کریستوفر انداخت و گفت: سرورم. نامه ای پیدا کردم.
کریستوفر نامه را از دستش گرفت و شروع به خواندن کرد. هر لحظه به عصبانیتش افزوده میشد. نامه را مچاله کرد و دستش را روی قبلش گذاشت. بلند فریاد زد: من دیگه دختری به اسم رز ندارم. هیچکس حق نداره اسم اونو به زبون بیاره.
نفس عمیقی کشید و گفت: آوردن اسم رز یعنی از دست دادن جونتون.
romangram.com | @romangraam