#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_112
جاکوب سرش را بالا گرفت و با تعجب گفت: چی؟ چی فرمودین؟
_: گفتم همین الآن به طرف مرز غربی کشور برو.
_: آخه برای چی…
فیلیپ با صدای بلندی غرید: همین که گفتم جاکوب. از اینجا برو و تا وقتی که نگفتم برنگرد.
جاکوب تعظیم کرد و گفت: بله.
از قصر خارج شد. سوار بر اسب به طرف جنگل تاخت. گاهی به عقب نگاه می کرد تا کسی تعقیبش نکند. وقتی به جایگاهی که رز را پنهان کرده بود رسید ، اثری از او نیافت.
گیلاسش را به روی زمین پرت کرد. یقه جیمز را گرفت و گفت: تو چی گفتی؟
جیمز که درحال خفه شدن بود، گفت: یقه… رو وِل کن.
برایان ، یقه جیمز را ول کرد و گفت: دوباره بگو. چی شده؟
جیمز دستی به لباس و گردنش کشید. سپس گفت: هیچی بابا. توی شهر پیچیده که بانو رز وسط جنگل فیلیپ رو رها کرده و رفته. یعنی فرار کرده تا بره با معشوقش زندگی کنه.
romangram.com | @romangraam