#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_109
صدای پای اسب ها نزدیک و نزدیکتر میشد. با وجود رز و زخم عمیقش نمی توانست تندتر از این بتازد. دهانه اسب را کشید و گوشه ای توقف کرد. رز را روی زمین ،بین درختان پنهان کرد و به سوی قصر برگشت.
چشمانش را ریز کرد تا شاید بتواند فردی که از جنگل می آید را ببیند. با دیدن پزشک قصر تعجب کرد. به سویش رفت و گفت: پزشک ،شما داخل جنگل بودین؟
سولیوان کمی این پا و آن پا کرد و سپس گفت: نه… یعنی… باید پادشاه رو ببینم. فیلیپ که از دور نظاره گر بود، جلو آمد و گفت: چیزی شده سرباز؟
_: سرورم ایشون پزشک قصر هستند. داشتن از طرف جنگل می اومدن.
آشوبی در دل فیلیپ به راه افتاد. با خود گفت: نکنه این مرد رز رو دیده باشه و بعد درمانش کرده باشه؟
سولیوان: من باید پادشاه رو ببینم.
فیلیپ: باشه. با من بیا.
پزشک را از در فرعی به پشت باغ برد. سولیوان که ترسیده بود، مقطع گفت: ما… داریم کجا… میریم؟ اینجا…. که….
ناگهان فیلیپ شمشیرش را بیرون آورد و زیر گلوی سولیوان گذاشت. از لابه لای دندان هایش غرید: بگو توی جنگل چیکار داشتی؟
سولیوان با ترس گفت: م…من…. توی…. جنگل نبودم.
romangram.com | @romangraam