#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_108
_: سریع تر برو.
سولیوان به طرف قصر به راه افتاد. جاکوب ، رز را سوار بر اسب کرد. خود نیز بر روی آن نشست و سردرگم راهی جنگل شد.
کریستوفر پشت در اتاق راه می رفت. پادشاهان دو کشور خواستار آرامی او بودند ولی گوش کریستوفر بدهکار نبود. از طرفی نگران همسر و از طرف دیگر نگران تنها دخترش بود. در فکر بود که صدای جیغ ملکه قطع شد و صدای گریه نوزادی به گوش رسید.
همه لبخند به لب چشم به در دوخته بودند. مارتا با شور و شوق از اتاق خارج شد و گفت: تبریک میگم پادشاه. شما دختردار شدین. دختری شبیه به پریان.
با شنیدن این جمله غم در دل کریستوفر نشست. شانزده سال پیش، مارتا از همین اتاق بیرون آمد و گفت پادشاه دارای دختری شبیه به پریان شده. دختری که حالا معلوم نیست در کجایاین سرزمین پهناور است.
اما این غم عمر زیادی نداشت. کریستوفر از جیب کیسه طلایی بیرون آورد. به طرف مارتا گرفت و گفت: ماری…. ماری حالش چطوره؟
مارتا کیسه را گرفت. تعظیمی کرد و گفت: حالشون خوبه. حال هردو خوبه.
هردو پادشاه جلو آمدند و به کریستوفر تبریک گفتند. به طبقه پایین برگشت. روی صندلی مخصوصش نشست و گفت: خبری از رز نشد؟
تام: هنوز خبری نشده.
آرتور: نمیتونه زیاد دور بشه. بالاخره پیداش میکنن.
romangram.com | @romangraam