#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_107


_: چی؟

_: تو به خاطر من رز را کشتی. آیا امکان داره یه روزی به خاطر یه نفر دیگه من رو بکشی؟

فیلیپ پوزخندی صداداری زد و گفت: این چه حرفیه تیانا؟ دیوونه شدی؟ من هرگز همچین کاری رو برای تو نمی کنم.

مکثی کرد و ادامه داد: دیگه باید برم. ممکنه مشکوک بشن. درضمن تو هم سری به ملکه ماری بزن.

تیانا پلک هایش را روی هم فشرد و فیلیپ از اتاق خارج شد.

سولیوان پس از اتمام کارش، پارچه ای تمیز به روی زخم بست و گفت: خب آقای….؟ من حتی اسم شما رو نمی دونم.

_: اسم من جاکوبه. از افراد نظامی شاه آرتور هستم……..

جاکوب شروع به تعریف کرد و هر لحظه به تعجبات سولیوان افزوده میشد. او نمی توانست باور کند که کسی قصد جان رز را کرده باشد. دختری که آزارش به مورچه هم نمی رسید. درحال گفتگو بودند که صدای پای اسب های زیادی را شنیدند. سولیوان گفت: اگر .این طوری که تو میگی باشه، جون بانو در خطره. نباید بفهمند که بانو زنده ست. من باید به قصر برم و ماجرا را برای پادشاه تعریف کنم. تو هم با بانو فرار کن.

به طرف اسبش رفت و گفت: اسب من مال تو. فقط فرار کن. نذار دستشون به بانو برسه. فهمیدی؟

جاکوب سرش را تکان داد و گفت: ممنونم.

romangram.com | @romangraam