#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_106


و در همین حین صدای فریاد ماری از طبقه بالا به گوش رسید. کریستوفر گفت: عجله کنید. هرکاری می تونید بکنید. دستیار سولیوان رو خبر کنید. هرچه زودتر. جولیا مغموم از جا بلند شد تا سری به ماری بزند. هرچند که از فرار رز خوشحال بود اما بازهم حسادت به ماری داشت. این که می دید چگونه کریستوفر برای ماری ناراحت است او را بیشتر غمگین می کرد.

همه جای اتاق را از نظر گذراند. دیگر همه چیز تمام شده بود. حالا به آن چیزی که می خواست، رسیده بود. لبخند فاتحی زد و همزمان در باز شد. فیلیپ نگاهی به اطراف کرد و سپس در را بست. به طرف تیانا رفت و گفت: همه چیز به خوبی پیش رفت. دیگه هیچ مانعی بین من و تو نیست.

تیانا در فکر بود. او نقشه اش را به خوبی انجام داده بود. هدف او فقط تسکین قلب شکسته اش بود و بس. او فقط می خواست با جدا کردن فیلیپ و رز قلب ناآرامش را تسکین دهد و تصمیمی برای ازدواج با فیلیپ را نداشت.



_: شنیدی چی گفتم؟

تیانا سرش را تکان داد و گفت: نه متوجه نشدم.

فیلیپ سعی کرد آرام بخندد. اما نمی دانست چقدر در این کار موفق بوده. با یک حرکت تیانا را در آغوش گرفت و گفت: بالاخره تموم شد تیانا. من و تو می تونیم راحت باهم ازدواج کنیم.

تیانا دوباره غرق در فکر شد. آیا باید با فیلیپ ازدواج می کرد؟ نه او تصمیم دیگری داشت. سرش را تکان داد. هنوز هم تصمیم قطعی اش را نگرفته بود. از فیلیپ جدا شد و نگاهی به چهره مردانه اش کرد. به نظر مرد خوبی می آمد. در دل پوزخند زد. ” مرد خوب؟ “

_: چیزی شده تیانا؟

_: فقط یه سوال.

romangram.com | @romangraam